Thursday, February 4, 2016

دو شب از مرگِ من گذشته است

از آخرین نامه
از خداحافظ
از جستجو ی آخرین کلام در نگاهت
از آخرین باری که با تردید گفتی‌ چقدر دوستم داشتی
و من در وهمِ غیر قابل باوری ، باور کردم ، دیگر دوستم نداری
بی‌ تو
بی‌ خودم
بی‌ حضورِ عشق
سخت گریسته ام
رغبتِ عجیبی‌ دارم به دیوانه شدن
رغبت عجیبی‌ به بیراهه زدن
دوست دارم دست‌هایم را روی سینه‌ام
روی امن‌ترین جای بدنم بگذارم
و برای همیشه بخوابم
خواب
خواب
خوابی‌ برایِ نبودن
نبودن
تو رفته‌ای و نمی‌دانی
دیگر بارانی نخواهد بارید
این شهر پر از غبار خواهد شد
تن‌ من مثل کویر ، خشک خواهد شد
من و کویر
کویر و من
من و شب و کویر
و باد می‌وزد
و می‌وزد
و می‌وزد
تا صدای آخرین لحظه‌های تو را
با خودش به سرزمین‌های غریب ببرد
تو رفته ای
و من پشت چشمان بسته ام
شب را دیده ام
من از گوشه‌ی اتاق
کسی‌ را دیده‌ا‌م
که دو شب پیش مرده است
.
نیکی‌ فیروزکوهی 

Sunday, January 31, 2016

تمام ساعت هاي بي قرارى كه سهم من از ما
پنجره پنجره انتظار بود
لحظه به لحظه زنده ماندم
تا تو را دوست داشته باشم

نيكى فيروزكوهي

اما چه فایده مگه نه؟

دلتنگی‌، گاهی‌ شبیه مردی چهار شانه‌، روی سینه‌ام می‌‌ایستد و دست‌هایش را دور گردنم حلقه می‌‌کند تا بی‌ هیچ حسرتی نامِ مرا از دامنِ تاریخِ غم انگیزِ یک زندگی‌ بی‌ عشق پاک کند.
گاهی‌ شبیهِ زنی‌ با گیسوانِ سیاه آشفته، در برابر چشمانِ ناباور خودم، پنجه‌اش را در حلقم فرو می‌‌کند تا ریشه کن کند ته مانده ی آخرین فریادی را که به تارهای صوتی خسته‌ام تنیده آند
دلتنگی‌ گاهی‌ شبیه یک شکارچی، کمین کرده در حجمِ پر اغفالِ پر هیاهوی آدم ها، پیشانی‌ام را نشانه‌ می‌‌گیرد، قلبم را فتح می‌‌کند تا بعد سرش را کنارِ باغچه بگذارد و زیر لب بخواند بسم ... . .
.
آه ‌ای عشقِ دیوانه!
با روحِ پریشانی که به این جدایی بی‌ انتها خو نمی‌‌گیرد، چه میکنی‌؟ . .
.
نیکی‌ فیروزکوهی

بارها دوستت داشتم
بارها از نو عاشقت شدم
بارها تو را خواستم
از خدای خودم
از آسمانِ این شهر
از هر کسی‌ که ممکن بود گمشده باشد
از هر کسی‌ که ممکن بود گم کرده‌ای داشته باشد
اگر فردا بیایی
با آدمی‌ چنان سرشار از عشق
که از شوقِ آغوشی که نیست چنین دیوانه وار می‌‌نویسد چه خواهی‌ کرد
با غریقی که چشمانش پر از جای خالی‌ توست چه خواهی‌ کرد
اگر فردا بیایی
با خودم، با خدایی که بارها و بارها راندمش، چه خواهم کرد ؟

نیکی‌ فیروزکوهی

Saturday, April 25, 2015

این سریال در حاشیه رو میدیدم، خوب بود. مطمئنا میتونست قویتر و بهتر نوشته بشه مثل کارهای قبلیش، اما مساله این بود که واقعیت های تلخ رو خوب نشون میداد با همه کم  و کاستی هاش. برای من که دل پری از جامعه پزشکی ایران دارم گاهی وقتا به جای خنده، گریه دار بود حتی! خلاصه اینکه دنبال میکردم اما اینقدر پزشکها نق زدن و غر زدن و گیر دادن و اعتراض کردن که بالاخره تلویزیون مجبور شد متوقفش کنه با یه  وعده سر خرمن که این فصلش تموم شده و تا فصل بعدی خدانگهدار. اما مساله اینه که فصل بعدی حتی اگر وجود داشته باشه دیگه قرار نیست انتقاد از نظام سراسر مشکل پزشکی ایران باشه. باشد که پزشکان  بی عیب و نقص ایران آسوده خاطر بمانند


چیزی که برام جالب بود این بود که توی هر پستی که هر جا درباره این سریال و خوبی و بدیهاش صحبت شده بود و طبق معمول مردم حسابی دلی از عزا درآورده بودن توی کامنت ها، از هر ۱۰ کامنت موافق  سریال میدیدی که ۸ نفر تجربه از دست دادن عزیزی رو داشتن بر اثر اشتباه ، نا آگاهی، سهل انگاری، یا بی تجربگی یک پزشک . این خیلی دردناکه به نظر من 


Thursday, April 23, 2015

                                                                                                                               دلم را از سرِ راه نیاورده ام
سرِ راهِ هرکس و ناکسی بگذارم
و بگویم :لطفا مرا بردارید و دوستم بدارید !
شده باشد تنهایی تمامش را به دوش بکشم
آوازه خوانِ کوچه و خیابان بشوم
دوست داشتنت را زمین نمی گذارم
جایش را هم به زور به هیچ نگاهی نمی بخشم
راستش حتی به تو هم هیچ ربطی ندارد
چه برسد به دیگران
که چرا اینگونه بی رحمانه دل پایِ تو نشسته است
اما برایِ خاطر جمعیِ هرکس که می پرسد از خلوتِ خودش
که مگر می شود دوست داشت اینچنین ؟
می شود ! حتی بی بوسه و آغوش هم می شود
حتی می شود آنقدر وفادار بود که هرکسی از لحنِ حرفهایت
بفهمد که اینجا کسی دارد عاشقی می کند
کافیست یک دل داشته باشی که دوست داشتن را
بخواهد در تمامِ وجودش در آغوش بگیرد
من دلم را از سرِ راه نیاورده ام
که به هر سلامی
به هر نگاهی به هر کلامی
یادم برود که تو هرروز
در من حکومت می کنی


اینو چند روز پیش اتفاقی دیدم ازش خوشم اومد یه جوری خلاصه حرف من بود. مخصوصا اون قسمتش که میگفت میشه از لحن حرف زدنت بفهمن که یکی داره اینجا عاشقی میکنه، حالا شاید تو اگه اینو بینی بخندی 
اگر آدم میتونست حرف دلش رو راحت بزنه اونوقت خیلی مسائل شاید اصلا پیش نمی اومد شاید قصه زندگی خیلی ها عوض می شد، حرف زدن و البته راحت حرف زدن و حرف دل رو گفتن بدون اینکه طرفت رو اذیت کنی یک هنرهست واقعا! اگر همه چنین هنری داشتن خوب الان شاید خیلی از آدما شاعر بودن!و یا نویسنده! وقتی نمیتونی درست حرف بزنی گند میزنی . زمین و زمان رو به  هم می دوزی که حرف اصلیتو بگی اما یا اینقدر لفتش میدی که از حوصله خارج میشه یا اینقدر نامفهوم که طرف . مقابلت یا نمیفهمه یا ترجیح میده که نفهمه در هر دو حالتش حال خودت گرفته میشه  

 این مساله همه جا هم خودش رو نشون میده  از صحبتها و روابط کاری و اجتماعی گرفته تا دوستان نزدیک و روابط ی عاشقانه شخصی. همیشه اون کسی که ساده تر و راحت تر بتونه حرف بزنه بدون پیچیدنش  موفق تر عمل میکنه 

  پ.ن .این جور فارسی نوشتن با گوگل واقعا اعصاب آدمو خورد میکنه مخصوصا واسه من که همون لحظه باید ببینم چی نوشت درستش کنم
میام باز